سکانس چهارم
فرم مدرسه را خواب آلود با کمک مامان به تن کردم
من نمی دونم چرا باید کله ی سحر بلند شیم و بریم به شکنجه گاهی که همه بچه ها را گریه میندازند...
اونجا اسمش مدرسه است
دیروز اینقدر گریه کردم که معلممون اجازه داد مامانم هم بشینه کنارم...امروزم اومدم با ترفند دیروز مامان رو کنارم نگه دارم که خانم معلممون گفت:
عزیزم...مامانت هم وقتی بچه بوده سر این کلاس ها نشسته و همه چی رو بلده...دیگه نیازی نیست اینجا بشینه
،یه نگاهی به بچه های کلاس انداختم
مثل این احمقا به من زل زده بودند...
یکی شون دستش تا مچش توی بینی اش بود و من هر لحظه گران بودم بینی اش پاره شه...
یکی دیگه شون داشت موهای فرفریشو توی اون مقنعه ی تنگ که به سختی اون صورت گردش را در اون جا داده بود ، فرو میکرد...
یکی دیگه سرش را روی میز گذاشته بود و صدای خر و پفش کلاس را پر کرده بود
یکی دیگه که خط مقنعه اش به جای زیر گلوش کنار لپش بود داشت یواشکی لواشک میخورد...
مثل این خانم های های کلاس روی نیمکت نشستم و به معلم زل زدم...معلممون هم با خوشحالی شروع کرد به صحبت:
به نام خدا...