آنشرلی با موهای مشکی

دل نوشته
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

سکانس ششم

- سرم رفت...دختر جون...پسرم...بابا بچه هاتونو آروم کنید

 آره...درسته...من نوه دار شدم...سه تا خوشگلشو خدا بهم داده...

همشونم یه اندازه دوست دارم نمی دونید چه کیفی میده آدم نوه هاشو روی پاهاش بشونه و بوسشون کنه

سرمه نوه ی پسری ام اومد و بعد ار اینکه روی پاهام نشست، گفت:

مادری...برام قصه میگی؟

هر سه تاشونو دورم جمع کردم و همون داستانهایی رو براشون تعریف کردم که روزی مادرم برام تعریف کرده بود...

وقتی داستان تموم شد دیدم هر سه تاشون خوابند...اینقدر خنیدم که از گوشه ی چشمم اشک اومد...عینکم رو برداشتم و قطره ی اشک را پاک کردم...



نوشته شده توسط آنه شرلی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

سکانس ششم

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۲۶ ب.ظ

- سرم رفت...دختر جون...پسرم...بابا بچه هاتونو آروم کنید

 آره...درسته...من نوه دار شدم...سه تا خوشگلشو خدا بهم داده...

همشونم یه اندازه دوست دارم نمی دونید چه کیفی میده آدم نوه هاشو روی پاهاش بشونه و بوسشون کنه

سرمه نوه ی پسری ام اومد و بعد ار اینکه روی پاهام نشست، گفت:

مادری...برام قصه میگی؟

هر سه تاشونو دورم جمع کردم و همون داستانهایی رو براشون تعریف کردم که روزی مادرم برام تعریف کرده بود...

وقتی داستان تموم شد دیدم هر سه تاشون خوابند...اینقدر خنیدم که از گوشه ی چشمم اشک اومد...عینکم رو برداشتم و قطره ی اشک را پاک کردم...

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۹
آنه شرلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی