سکانس ششم
- سرم رفت...دختر جون...پسرم...بابا بچه هاتونو آروم کنید
آره...درسته...من نوه دار شدم...سه تا خوشگلشو خدا بهم داده...
همشونم یه اندازه دوست دارم نمی دونید چه کیفی میده آدم نوه هاشو روی پاهاش بشونه و بوسشون کنه
سرمه نوه ی پسری ام اومد و بعد ار اینکه روی پاهام نشست، گفت:
مادری...برام قصه میگی؟
هر سه تاشونو دورم جمع کردم و همون داستانهایی رو براشون تعریف کردم که روزی مادرم برام تعریف کرده بود...
وقتی داستان تموم شد دیدم هر سه تاشون خوابند...اینقدر خنیدم که از گوشه ی چشمم اشک اومد...عینکم رو برداشتم و قطره ی اشک را پاک کردم...