آنشرلی با موهای مشکی

دل نوشته
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

بخواب

به زیر ملحفه سر میخورم...سرمای خوشایند ملحفه سلول های پوستم را نوازش میکند...از سر مای تازه حس شده، مو های تنم سیخ میشود!

به فکر فرو می روم...به تک تک لحظه های با او بودن فکر میکنم...به تک تک لبخند هایش...به تک تک اخم هایش...چقدر دوستش داشتم!....اخمش را...لبخندش را...همه چیزش برایم خاص بود...

اما کاش دوستم داشت و کاش می فهمید چقدر دوستش دارم!

و این بار با خود فکر می کنم: چقدر ساده و کودکانه می پنداشتم شاید او هم دوستم داشته باشد!...تازگی ها زیاد از حد با خود درگیر میشوم...  و تمام درگیری هایم بخاطر اوست...حتی دیگر به جغد داخل قفسم هم فکر نمیکنم...به آن جغدی که روزی بهترین همدمم بود...آه ...جغد بیچاره ....چقدر تنهاست!

روز ی او را برای تنهایی خود آوردم..اینک برای تنهایی او باید آزادش کنم!...بوی سیگار همسایه که کنار در تراس، مشغول سیگار کشیدن است مزاحم ادامه ی خود درگیری ام می شود..پووووووف

مردک بیچاره... شک ندارم  همین روزها از دود سیگار خفقان می گیرد...همان سیگار های ارزان قیمتی که روزی پدرم هم به علت کشیدن آن ها از دنیا رفت...به پهلو دراز می کشم...خواستم نفسی عمیق بکشم که دود سیگار مانع شد...چشمانم را می بندم و میخواهم چشمانش را تصور کنم...

چقدر تصویر ذهنی ام مزخرف شد!

تنها چیزی که نقش بست چشم چشم دو ابروی دوران کودکی ام بود! نفسم را با کلافگی فوت کردم...صدای سرفه ی مرد همسایه تمرکزم را به هم زده بود!...پنجره را در حالی که خوابیده بودم به هر جان کندنی که بود، با انگشت شست پایم بستم..

چقدر ذهنم از افکار مزاحم خسته است...مغز بیچاره ی من وقت استراحت است....بخواب!




نوشته شده توسط آنه شرلی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

بخواب

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۳۳ ب.ظ

به زیر ملحفه سر میخورم...سرمای خوشایند ملحفه سلول های پوستم را نوازش میکند...از سر مای تازه حس شده، مو های تنم سیخ میشود!

به فکر فرو می روم...به تک تک لحظه های با او بودن فکر میکنم...به تک تک لبخند هایش...به تک تک اخم هایش...چقدر دوستش داشتم!....اخمش را...لبخندش را...همه چیزش برایم خاص بود...

اما کاش دوستم داشت و کاش می فهمید چقدر دوستش دارم!

و این بار با خود فکر می کنم: چقدر ساده و کودکانه می پنداشتم شاید او هم دوستم داشته باشد!...تازگی ها زیاد از حد با خود درگیر میشوم...  و تمام درگیری هایم بخاطر اوست...حتی دیگر به جغد داخل قفسم هم فکر نمیکنم...به آن جغدی که روزی بهترین همدمم بود...آه ...جغد بیچاره ....چقدر تنهاست!

روز ی او را برای تنهایی خود آوردم..اینک برای تنهایی او باید آزادش کنم!...بوی سیگار همسایه که کنار در تراس، مشغول سیگار کشیدن است مزاحم ادامه ی خود درگیری ام می شود..پووووووف

مردک بیچاره... شک ندارم  همین روزها از دود سیگار خفقان می گیرد...همان سیگار های ارزان قیمتی که روزی پدرم هم به علت کشیدن آن ها از دنیا رفت...به پهلو دراز می کشم...خواستم نفسی عمیق بکشم که دود سیگار مانع شد...چشمانم را می بندم و میخواهم چشمانش را تصور کنم...

چقدر تصویر ذهنی ام مزخرف شد!

تنها چیزی که نقش بست چشم چشم دو ابروی دوران کودکی ام بود! نفسم را با کلافگی فوت کردم...صدای سرفه ی مرد همسایه تمرکزم را به هم زده بود!...پنجره را در حالی که خوابیده بودم به هر جان کندنی که بود، با انگشت شست پایم بستم..

چقدر ذهنم از افکار مزاحم خسته است...مغز بیچاره ی من وقت استراحت است....بخواب!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۹
آنه شرلی

بخواب

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی