سکانس دوم
تا چشم هامو باز کردم یه صورت تار دیدم....
وای خدای من! چرا همه دارند بلند بلند حرف میزنند؟
یکی از اونها منو در آغوش میگیره و بعد از بوسیدن پیشانی ام سرم را در کنار صورتش نگه میداره...
من هنوزم می ترسم....نکنه میخواد منو بخوره؟...از اینا هیچی بعید نیست!هنوزم همه چی تاره...از ترس گریه میکنم
صدای دل نشینی منو وادار به سکوت میکنه:
الله اکبر ...الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله....اشهد ان محمداً رسول الله....اشهد ان علیاً ولی الله
چه صدای قشنگی داشت...ترسم از بین رفت...دوباره منو روی تخت گذاشتند...چشمامومیبندم بوی عطر تن مامان رو حس میکنم...یه آرامشی وسیع تمامی وجودم رو در بر میگیره
(خدایا...کاش زود تر اومده بودم)