سکانس سوم
بابا دستم را گرفت و منو به سمت خودش کشاند
از اول دوست داشتم بدوم...راه رفتن رو دوست نداشتم...
به سمت بابا دویدم...بابا با صدای بلندی خندید و گفت:
الهی قربونت برم بابا
منم از خنده ی بابا خندم میگیره ...
مامان درحالی که سعی داره تکه ای هلو در دهانم بذاره میگه:
بگو اَ...
وقتی به زور اون یه تکه هلو را در دهانم میذاره میگه:
دختر گلم حالا بگو ماما!!!
همه نگاهم میکنند...مثل این خنگها نگاهشون میکنم...
مامان دوباره حرفش را تکرار میکند... دو تا دستانم را به سمت مامان بلند میکنم و میگم:
ماما...خوام...خوام
همه یک صدا خندیدند و هر کدام به صورتی ابراز خوشحالی کردند...یکی بوسم میکرد...یکی قربان صدقه ام میرفت...
مادر تکه ای دیگر هلو در دهانم گذاشت...
و اما
نفهمید که منظوراز خوام آغوش مهربانش بود!!!