آنشرلی با موهای مشکی

دل نوشته
جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

سکانس سوم

بابا دستم را گرفت و منو به سمت خودش کشاند

 از اول دوست داشتم بدوم...راه رفتن رو دوست نداشتم...

به سمت بابا دویدم...بابا با صدای بلندی خندید و گفت:

 الهی قربونت برم بابا

منم از خنده ی بابا خندم میگیره ...

مامان درحالی که سعی داره تکه ای هلو در دهانم بذاره میگه:

بگو اَ...

وقتی به زور اون یه تکه هلو را در دهانم میذاره میگه:

دختر گلم حالا بگو ماما!!!

 همه نگاهم میکنند...مثل این خنگها نگاهشون میکنم...

مامان دوباره حرفش را تکرار میکند... دو تا دستانم را به سمت مامان بلند میکنم و میگم:

ماما...خوام...خوام

 همه یک صدا خندیدند و هر کدام به صورتی ابراز خوشحالی کردند...یکی بوسم میکرد...یکی قربان صدقه ام میرفت...

مادر تکه ای دیگر هلو در دهانم گذاشت...

و اما

نفهمید که منظوراز خوام آغوش مهربانش بود!!!



نوشته شده توسط آنه شرلی
ساخت وبلاگ در بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

سکانس سوم

جمعه, ۲۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۰:۱۵ ب.ظ

بابا دستم را گرفت و منو به سمت خودش کشاند

 از اول دوست داشتم بدوم...راه رفتن رو دوست نداشتم...

به سمت بابا دویدم...بابا با صدای بلندی خندید و گفت:

 الهی قربونت برم بابا

منم از خنده ی بابا خندم میگیره ...

مامان درحالی که سعی داره تکه ای هلو در دهانم بذاره میگه:

بگو اَ...

وقتی به زور اون یه تکه هلو را در دهانم میذاره میگه:

دختر گلم حالا بگو ماما!!!

 همه نگاهم میکنند...مثل این خنگها نگاهشون میکنم...

مامان دوباره حرفش را تکرار میکند... دو تا دستانم را به سمت مامان بلند میکنم و میگم:

ماما...خوام...خوام

 همه یک صدا خندیدند و هر کدام به صورتی ابراز خوشحالی کردند...یکی بوسم میکرد...یکی قربان صدقه ام میرفت...

مادر تکه ای دیگر هلو در دهانم گذاشت...

و اما

نفهمید که منظوراز خوام آغوش مهربانش بود!!!

موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۴/۰۳/۲۹
آنه شرلی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی