سکانس اول
خدا- چرا نمی ری؟
من- آخه میترسم.. زمین جای خیلی بدی است...اونجا من اذیت میشم
خدا- من همیشه با توام...توی قلبت...
من- من تنهام...اونجا تاریکه...من میترسم
خدا- نترس...تو اگه هیچ کسی هم نداشته باشی...منو داری!
من-اما من که نمیبینمت....چطوری نترسم؟
خدا- من توی قلبتم....خودت متوجه میشی...اگه با من حرف بزنی...منم جوابتو میدم.
من- چطوری؟
خدا- اون دیگه یه حسه....خودت وقتی رفتی درک میکنی...هنوزم نمیخوایی بری؟
من- نه...من از تنهایی میترسم!
خدا- اول از همه که تنها نیستی...منو داری...بعد از اون هم من برای تو کسی رو گذاشتم که همدمت باشه...که دیگه تنها نباشی
من- من میترسم به دنیا دل ببندم...به اون همدم...به همه چی
خدا- حتی اگه دل هم ببندی اینو بدون که آخرش برمیگردی پیش خودم...فقط باید همیشه آماده ی برگشت باشی و مواظب باشی کاری نکنی که درمقابلم شرمنده باشی...