سکانس پنجم
مامان از آینه نگاهی به صورت اصلاح شده و آرایش شده ی من انداخت و گفت:
چقدر توی لباس عروس خواستنی و خوشگل شدی...
همه فکر میکردند من زیبا شدم در حالی که خودم نظری دیگه داشتم...نمی دونم به خاطر استرسم بود یا واقعا زشت شده بودم...
آرایشگر اعلام کرد داماد منتظر است و من به سمت در میرفتم در حالی که در ذهنم صحنه هایی این چنین که در رمان ها خوانده بودم رامرور میکردم...
(دم در خشکش زد....تمامی وجودش شده بود چشم و مرا مینگریست...خجالت کشیدم...قدمی به سمتم برداشت و در مقابل چشمان بهت زده ی همه مرا در آغوش کشید)
سرم را تکان دادم تا از رویا خارج شوم...وقتی به در نزدیک شدم دیدم پشت به من ایستاده...لبخندی زدم و صدایم را صاف کردم...
نگاهم کرد...بعد از گذشت دقایقی که به اندازه ی سالی طول کشید با چشمانی خندان گفت:
ببخشید...فکر کنم اشتباه اومدم
داشت میرفت...
صدایش زدم و با گیجی نگاهش کردم...
بلند خندید و گفت:
داماد به باحالی من تاحالا دیده بودی؟
لبخندی محجوبانه زدم...شنل را روی دوشم انداخت و مرا سوار اتوموبیل گلزده اش کرد...
دستم را زیر دست خودش روی دنده گذاشت...
و این بود صحنه ای که در هیچ رمانی نخوانده بودم و از آن پس من نیمه ی گمشده ی خود را یافتم