آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دختر» ثبت شده است

روزی روزگاری دخترکی روستایی در سرزمینی در همین نزدیکی ها زندگی میکرد.
اون خیلی شاد بود...با وجود خواهر و پدر،مادری که داشت احساس غم نداشت...هیچ وقت غصه نخورد!
تا اینکه شاهزاده ای اومد و قلب دخترک را با خود برد...
دخترک به شدت نگران بود...
نگران اینکه اون شاهزاده قدر قلب پاکش رو ندونه و اون رو زمین بزنه و بشکنه.
شنیدید  میگن از هر چه بترسی سرت میاد؟
داستان زندگی این دخترک نیز چنین بود!
اون نگران و مضطرب بود و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید ، بی خیال می تاخت...
در همین هنگام بود که چشم شاهزاده به پری دریایی زیبایی افتاد که رنگ آبی چشمانش و زیتونی موهای مثل ابریشمش  دل هر رهگذری را میلرزاند!
اون شاهزاده دیگر حواسش به قلب دخترک نبود...زیبایی پری دریایی اون را مجذوب خودش کرده بود...
اتفاقی که نباید می افتاد....افتـــــــــــــاد!
قلب دخترک از دستان شاهزاده به زمین افتاد...
و با صدای بلندی شکست....
ولی....
صدای بلند شکستن اون قلب را فقط و فقط خود دخترک شنید در حالی که مایل ها از شاهزاده دور بود...
و...
شاهزاده رفت و تکه های کوچک قلب دخترک در همانجا دفن شد!
امـــــــــــــــــــــــا....
دخترک دیگر قلب نداشت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۱
آنه شرلی