آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب

من کیستم؟

آیا من همان تنهایی هستم که در خلوت خود اشک میریزد؟

آیا من همان رهگذری هستم که از کوچه ی دل مردی عبور می کند که گویی قلبی در سینه ندارد؟

آیا من همان دختری هستم که در تنهایی خود از ترس فراموش شدن گریه میکند؟

                                 به راستی من کیستم؟

من همان دختری هستم که به انتظار مردی است که نمی داند آیا او حلقه ی بندگی دیگری را به دوش می کشد یا نه!

من همان دختری هستم که به انتظار دیدنش هستم ولی به هنگام دیدنش میترسم!

           میترســــــــــــــم....

                                از اینکه شاید از نگاهم بخواند...

آیا من همین دختر ترسو و بزدلی هستم که از نگاه سردش میترسد؟

نمیدانم که هستم....

من فقط میدانم که:

                               نامم آنه شرلی از گرین گیبلز است

                                     

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۱:۵۸
آنه شرلی

به زیر ملحفه سر میخورم...سرمای خوشایند ملحفه سلول های پوستم را نوازش میکند...از سر مای تازه حس شده، مو های تنم سیخ میشود!

به فکر فرو می روم...به تک تک لحظه های با او بودن فکر میکنم...به تک تک لبخند هایش...به تک تک اخم هایش...چقدر دوستش داشتم!....اخمش را...لبخندش را...همه چیزش برایم خاص بود...

اما کاش دوستم داشت و کاش می فهمید چقدر دوستش دارم!

و این بار با خود فکر می کنم: چقدر ساده و کودکانه می پنداشتم شاید او هم دوستم داشته باشد!...تازگی ها زیاد از حد با خود درگیر میشوم...  و تمام درگیری هایم بخاطر اوست...حتی دیگر به جغد داخل قفسم هم فکر نمیکنم...به آن جغدی که روزی بهترین همدمم بود...آه ...جغد بیچاره ....چقدر تنهاست!

روز ی او را برای تنهایی خود آوردم..اینک برای تنهایی او باید آزادش کنم!...بوی سیگار همسایه که کنار در تراس، مشغول سیگار کشیدن است مزاحم ادامه ی خود درگیری ام می شود..پووووووف

مردک بیچاره... شک ندارم  همین روزها از دود سیگار خفقان می گیرد...همان سیگار های ارزان قیمتی که روزی پدرم هم به علت کشیدن آن ها از دنیا رفت...به پهلو دراز می کشم...خواستم نفسی عمیق بکشم که دود سیگار مانع شد...چشمانم را می بندم و میخواهم چشمانش را تصور کنم...

چقدر تصویر ذهنی ام مزخرف شد!

تنها چیزی که نقش بست چشم چشم دو ابروی دوران کودکی ام بود! نفسم را با کلافگی فوت کردم...صدای سرفه ی مرد همسایه تمرکزم را به هم زده بود!...پنجره را در حالی که خوابیده بودم به هر جان کندنی که بود، با انگشت شست پایم بستم..

چقدر ذهنم از افکار مزاحم خسته است...مغز بیچاره ی من وقت استراحت است....بخواب!


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۳۳
آنه شرلی

دل بسته بودم...میدونستم که کارم اشتباهه...ولی بالاخره برگشتم برگشتم پیش خدا...

برگشتم به جایی که ازش اومده بودم...

اما کوله بارم سنگینه...هم توش خوبی دارم و هم بدی...

دیگه خودش باید معلوم کنه کدومش بیشتره!

درد فراموش شدن تا ته وجودم رو میسوزاند...هنوز یکسال هم نشده...

اما..

 فراموش شدم...فراموش شدیم...همه ی ما...مایی که منتظر دعای آنها هستیم

چشم به راه و منتظر!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۸
آنه شرلی

- سرم رفت...دختر جون...پسرم...بابا بچه هاتونو آروم کنید

 آره...درسته...من نوه دار شدم...سه تا خوشگلشو خدا بهم داده...

همشونم یه اندازه دوست دارم نمی دونید چه کیفی میده آدم نوه هاشو روی پاهاش بشونه و بوسشون کنه

سرمه نوه ی پسری ام اومد و بعد ار اینکه روی پاهام نشست، گفت:

مادری...برام قصه میگی؟

هر سه تاشونو دورم جمع کردم و همون داستانهایی رو براشون تعریف کردم که روزی مادرم برام تعریف کرده بود...

وقتی داستان تموم شد دیدم هر سه تاشون خوابند...اینقدر خنیدم که از گوشه ی چشمم اشک اومد...عینکم رو برداشتم و قطره ی اشک را پاک کردم...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۶
آنه شرلی

مامان از آینه نگاهی به صورت اصلاح شده و آرایش شده ی من انداخت و گفت:

چقدر توی لباس عروس خواستنی و خوشگل شدی...

همه فکر میکردند من زیبا شدم در حالی که خودم نظری دیگه داشتم...نمی دونم به خاطر استرسم بود یا واقعا زشت شده بودم...

آرایشگر اعلام کرد داماد منتظر است و من به سمت در میرفتم در حالی که در ذهنم صحنه هایی این چنین که در رمان ها خوانده بودم رامرور میکردم...

(دم در خشکش زد....تمامی وجودش شده بود چشم و مرا مینگریست...خجالت کشیدم...قدمی به سمتم برداشت و در مقابل چشمان بهت زده ی همه مرا در آغوش کشید)

سرم را تکان دادم تا از رویا خارج شوم...وقتی به در نزدیک شدم دیدم پشت به من ایستاده...لبخندی زدم و صدایم را صاف کردم...

نگاهم کرد...بعد از گذشت دقایقی که به اندازه ی سالی طول کشید با چشمانی خندان گفت:

ببخشید...فکر کنم اشتباه اومدم

داشت میرفت...

صدایش زدم و با گیجی نگاهش کردم...

بلند خندید و گفت:

داماد به باحالی من تاحالا دیده بودی؟

لبخندی محجوبانه زدم...شنل را روی دوشم انداخت و مرا سوار اتوموبیل گلزده اش کرد...

دستم را زیر دست خودش روی دنده گذاشت...

و این بود صحنه ای که در هیچ رمانی نخوانده بودم و از آن پس من نیمه ی گمشده ی خود را یافتم

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۲۱
آنه شرلی

فرم مدرسه را خواب آلود با کمک مامان به تن کردم

من نمی دونم چرا باید کله ی سحر بلند شیم و بریم به شکنجه گاهی که همه بچه ها را گریه میندازند...

اونجا اسمش مدرسه است

دیروز اینقدر گریه کردم که معلممون اجازه داد مامانم هم بشینه کنارم...امروزم اومدم با ترفند دیروز مامان رو کنارم نگه دارم که خانم معلممون گفت:

عزیزم...مامانت هم وقتی بچه بوده سر این کلاس ها نشسته و همه چی رو بلده...دیگه نیازی نیست اینجا بشینه

،یه نگاهی به بچه های کلاس انداختم

مثل این احمقا به من زل زده بودند...

یکی شون دستش تا مچش توی بینی اش بود و من هر لحظه گران بودم بینی اش پاره شه...

یکی دیگه شون داشت موهای فرفریشو توی اون مقنعه ی تنگ که به سختی اون صورت گردش را در اون جا داده بود ، فرو میکرد...

یکی دیگه سرش را روی میز گذاشته بود و صدای خر و پفش کلاس را پر کرده بود

 یکی دیگه که خط مقنعه اش به جای زیر گلوش کنار لپش بود داشت یواشکی لواشک میخورد...

مثل این خانم های های کلاس روی نیمکت نشستم و به معلم زل زدم...معلممون هم با خوشحالی شروع کرد به صحبت:

 به نام خدا...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۹
آنه شرلی

بابا دستم را گرفت و منو به سمت خودش کشاند

 از اول دوست داشتم بدوم...راه رفتن رو دوست نداشتم...

به سمت بابا دویدم...بابا با صدای بلندی خندید و گفت:

 الهی قربونت برم بابا

منم از خنده ی بابا خندم میگیره ...

مامان درحالی که سعی داره تکه ای هلو در دهانم بذاره میگه:

بگو اَ...

وقتی به زور اون یه تکه هلو را در دهانم میذاره میگه:

دختر گلم حالا بگو ماما!!!

 همه نگاهم میکنند...مثل این خنگها نگاهشون میکنم...

مامان دوباره حرفش را تکرار میکند... دو تا دستانم را به سمت مامان بلند میکنم و میگم:

ماما...خوام...خوام

 همه یک صدا خندیدند و هر کدام به صورتی ابراز خوشحالی کردند...یکی بوسم میکرد...یکی قربان صدقه ام میرفت...

مادر تکه ای دیگر هلو در دهانم گذاشت...

و اما

نفهمید که منظوراز خوام آغوش مهربانش بود!!!

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۵
آنه شرلی

تا چشم هامو باز کردم یه صورت تار دیدم....

وای خدای من! چرا همه دارند بلند بلند حرف میزنند؟

یکی از اونها منو در آغوش میگیره و بعد از بوسیدن پیشانی ام سرم را در کنار صورتش نگه میداره...

من هنوزم می ترسم....نکنه میخواد منو بخوره؟...از اینا هیچی بعید نیست!هنوزم همه چی تاره...از ترس گریه میکنم

صدای دل نشینی منو وادار به سکوت میکنه:

الله اکبر ...الله اکبر...اشهد ان لا اله الا الله....اشهد ان محمداً رسول الله....اشهد ان علیاً ولی الله

چه صدای قشنگی داشت...ترسم از بین رفت...دوباره منو روی تخت گذاشتند...چشمامومیبندم بوی عطر تن مامان رو حس میکنم...یه آرامشی وسیع تمامی وجودم رو در بر میگیره

(خدایا...کاش زود تر اومده بودم)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۳
آنه شرلی

خدا- چرا نمی ری؟

من- آخه میترسم.. زمین جای خیلی بدی است...اونجا من اذیت میشم

خدا- من همیشه با توام...توی قلبت...

من- من تنهام...اونجا تاریکه...من میترسم

خدا- نترس...تو اگه هیچ کسی هم نداشته باشی...منو داری!

من-اما من که نمیبینمت....چطوری نترسم؟

خدا- من توی قلبتم....خودت متوجه میشی...اگه با من حرف بزنی...منم جوابتو میدم.

من- چطوری؟

خدا- اون دیگه یه حسه....خودت وقتی رفتی درک میکنی...هنوزم نمیخوایی بری؟

من- نه...من از تنهایی میترسم!

خدا- اول از همه که تنها نیستی...منو داری...بعد از اون هم من برای تو کسی رو گذاشتم که همدمت باشه...که دیگه تنها نباشی

من- من میترسم به دنیا دل ببندم...به اون همدم...به همه چی

خدا- حتی اگه دل هم ببندی اینو بدون که آخرش برمیگردی پیش خودم...فقط باید همیشه آماده ی برگشت باشی و مواظب باشی کاری نکنی که درمقابلم شرمنده باشی...

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۱۰
آنه شرلی

روزی روزگاری دخترکی روستایی در سرزمینی در همین نزدیکی ها زندگی میکرد.
اون خیلی شاد بود...با وجود خواهر و پدر،مادری که داشت احساس غم نداشت...هیچ وقت غصه نخورد!
تا اینکه شاهزاده ای اومد و قلب دخترک را با خود برد...
دخترک به شدت نگران بود...
نگران اینکه اون شاهزاده قدر قلب پاکش رو ندونه و اون رو زمین بزنه و بشکنه.
شنیدید  میگن از هر چه بترسی سرت میاد؟
داستان زندگی این دخترک نیز چنین بود!
اون نگران و مضطرب بود و شاهزاده ی سوار بر اسب سفید ، بی خیال می تاخت...
در همین هنگام بود که چشم شاهزاده به پری دریایی زیبایی افتاد که رنگ آبی چشمانش و زیتونی موهای مثل ابریشمش  دل هر رهگذری را میلرزاند!
اون شاهزاده دیگر حواسش به قلب دخترک نبود...زیبایی پری دریایی اون را مجذوب خودش کرده بود...
اتفاقی که نباید می افتاد....افتـــــــــــــاد!
قلب دخترک از دستان شاهزاده به زمین افتاد...
و با صدای بلندی شکست....
ولی....
صدای بلند شکستن اون قلب را فقط و فقط خود دخترک شنید در حالی که مایل ها از شاهزاده دور بود...
و...
شاهزاده رفت و تکه های کوچک قلب دخترک در همانجا دفن شد!
امـــــــــــــــــــــــا....
دخترک دیگر قلب نداشت!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ خرداد ۹۴ ، ۲۲:۰۱
آنه شرلی